آرزوهای ما با گذشت زمان تغییر می کند ، انسان تا دهه پنجم معمولا سخت کوشش می کند و پس از آن به گذشته فکر می کند که چه چیز نصیبش شده است. در این شعر ، دکتر قاسم اسحاقی هم از گذشت عمر گلایه می کند و هم نوید آینده ایی روشن می دهد.


آن  سبو بشکست و آن پیمانه ریخت 

آرزوهای جوانی از دل ما هم گریخت


خاطرات ما همه آهی شد و افسانه شد

آتشی جانسوز آمد در  میان خانه شد


خانه شادی مان در آتش حسرت بسوخت

غم به دور شمع عمر ما همی پروانه شد 


آنقدر با عقل و منطق کار کردیم در جهان  

عاقبت عقل هم کم آورد و خودش دیوانه شد


آنقدر کم شانس بودیم که گذشت روزگار 

لاجرم بر  صورت ما سیلی جانانه شد 


آنقدر ناشکر بودیم در زمان های قدیم 

 اسب خوشبختی رمید و ناگهان بیگانه شد


قاسما شادی کن و از فتنه گردون مترس 

ای بسا دیوانه ای که عاقبت فرزانه شد 


تو گدایی و برو از خالق هستی بخواه 

مجلس فقر تو شاید مجلسی شاهانه شد 


قاسم اسحاقی 

هفدهم اسفند ماه ۱۴۰۳ تهران