قهر از مدرسه

اولین سالی که وارد دبیرستان دانشگاه ملی ایران شدم ما دو دبیر انگلیسی داشتیم یکی خانمی از اهالی انگلستان بود که یک کتاب انگلیسی را درس میداد و دیگری آقایی از یک خانواده سرشناس و اشرافی که استاد دانشگاه بود و زبان انگلیسی کتاب درسی را درس می‌داد. ایشان تیپ خاصی و تیک های خاصی داشتند اغلب کت سرمه ای با دکمه های طلایی و شلوار خاکستری می پوشید. هیچ کدام از این دو نفر به زبان فارسی حرف نمی‌زدند. قاعدتاً دانش‌آموزانی که به کلاس زبان رفته بودند بهتر از ما حرف آنها را درک می‌کردند ولی من که از یک مدرسه دولتی آمده بودم و کلاس زبان نرفته بودم با درک آنها مشکل داشتم . هر دو تا لهجه بریتیش داشتند R را نیمه تلفظ می کردند . باز حرف های خانم انگلیسی قابل درک تر بود ولی مشکل من بیشتر با دبیر ایرانی بود که انگلیسی درس می‌داد.

خوب قاعدتاً با میزان لغاتی که من از دوره راهنمایی یاد گرفته بودم تطابق نداشت و عمولاً آخر کلاس می‌نشستم تقریبا چیزی از حرف‌های این استاد نمی‌فهمیدم . من اول رشته ریاضی بودم و بعدا برای اینکه بتوانم پزشکی بخوانم به رشته علوم تجربی رفتم . در همان زمان که در رشته ریاضی بودم یک روز تصمیم گرفتم برای اینکه بهتر متوجه حرف زدن استاد بشنوم در صندلی‌های ردیف اول کلاس بنشینم . قد من بلند بود معمولا بچه‌ ها ا جازه نمی دادند درردیف جلو بنشینم . بالاخره من به حالت ۴۵ درجه نشستم و کلاس شروع شد در وسط کلاس معلم گفت have a break  من برای این کلمه فقط معنی ترمز را میدانستم هرچی فکر کردم ترمز داشته باشید یعنی چه متوجه نشدم .

محکم سر جای خودم نشستم . معلم فهمید که من نفهمیدم. آمد بالای سر من و چیزهایی به انگلیسی گفت که متوجه نشدم . از آن زمان مغضوب معلم زبان شدم و روابط ما هرگز خوب نشد . وقتی دانش آموزی مغضوب دبیری شود بیچاره است اول اینکه هر روز از او درس پرسیده میشود . همیشه هم سوال های سخت از او پرسیده میشود . آنقدر استرس ایجاد میکند اگر چیزی هم بلد باشد فراموش میکند . یکی دو بار هم در زنگ‌های تفریح به ایشان گفتم اگر ممکن است کمی آهسته‌تر صحبت کنید که من بفهمم که محل نگذاشت . کج دار و نریز با هم بودیم ولی هر روزی که به کلاس ما می‌آمد سعی می‌کرد یک سوال از من کند و به قول معروف حال من را بگیرد .

چند بار از ایشان خواهش کردم معنی فارسی یک کلمه‌ای را بگویید بعد انگلیسی آن را بخواهد که زیر بار نرفت . قا عادتا  من بچه خنگی نبودم اگر چیزی را به من یاد می دادند زود یاد میگرفتم . ولی  ایشان هرگز این کار را نکرد . می‌دیدم از کلمه‌ای خیلی استفاده می‌کند big bottom همیشه در ذهنم فکر می‌کردم خدای من یعنی چه دکمه بزرگ؟ ته بزرگ؟ یک روز رفتم از او پرسیدم اول همان ترجمه هایی که گفتم را گفت بعد من گفتم شما این را زیاد به کار می برید با غضبی که حضرت عزرائیل به مرده در حال جان دادن نگاه میکند به من نگاه کرد و با عصبانیت در تکه کاغذی نوشت beg Pardon من تازه متوجه شدم یعنی معذرت می خواهم .

این دبیر ما فرزند یک سیاست مدار و چشم پزشک دوران قاجار بود که پدر ایشان چندین بار به وزارت رسیده بود . ایشان در آن زمان استاد دانشگاه‌ها بودند و چندین کتاب ترجمه کرده بودند. منش خاصی داشتند و یکی از مسن ترین دبیران ما بودند. در آن زمان ۵۸ ساله بودند.  ما در سال‌های قبل در مدرسه مان تئاتر بازی می کردیم مثلا می‌گفتند پیس price بعدی تئاتر باز طبق معمول یک روز به ما گیر داد و متنی داد بخوانم نوشته بود a piece of cake من هم با توجه به آن پس زمینه تئاتر آنرا پی یس همانطور که نوشته می‌شود خواندم که دوباره یقه ما را گرفت و سر کلاس کلی به من غر زد . به هر حال من با ایشان رابطه خوبی نداشتم . تعریف از خود نباشد من در آن زمان برای خودم یلی بودم. شاگرد ممتاز یک ناحیه ۱۳ تهران بودم و در درس های دیگر هم خوب بودم . گاهی شبها کابوس آقای معلم انگلیسی را میدیدم که من را پای تخته سیاه برده و از من درس می پرسید



دبیرستان البرز و ملاقات با دکتر محمد علی مجتهدی

سال تحصیلی که به پایان رسید من تصمیم گرفتم از شر دبیرستان دانشگاه ملی رها شوم و عطایش را به لقایش ببخشم .فکر می کردم اگر سال دیگر این معلم انگلیسی را ببینم خودم را حلق آویز میکنم. بنابراین تصمیم گرفتم  به دبیرستان البرز تهران که در آن زمان از معروفترین دبیرستانهای ایران بود بروم. در آن زمان وقت گرفتن از دکتر مجتهدی رئیس دبیرستان البرز کار بسیار مشکلی بود ولی بهرحال چون پدرم فرهنگی بود وقت گرفتیم و همراه پدرم به دفتر دکتر مجتهدی در دبیرستان البرز رفتیم. در آن زمان آوازه دکتر مجتهدی و سخت گیری هایش در تمام تهران پیچیده بود.می گفتند حتی آدم های بزرگ مملکت را تحویل نمی‌گیرد و یک دفتر چه دارد که خلاف دانش آموزان را یادداشت می‌کند و هر دانش آموزی را بیست سال بعد هم ببیند یادش می آید که دانش آموز در مدرسه چه کرده است .  

دکتر مجتهدی در آن زمان حدود ۶۷ سال داشتند ولی قیافه ایشان جوان‌تر از سن ایشان نشان میداد . از آن آدم هایی بود که هوش و ذکاوت از چهره و چشمان نافذش می بارید و به دیدنش انسان احساس کوچکی می کرد یا لااقل برداشت من چنین بود و نگاهش لرزه بر اندام دانش آموزی چون من میانداخت .او در سال ۱۳۱۰ مدرک دیپلم گرفته بود و در همان سال پس از قبولی جزو صد تن برگزیده محصلان اعزامی چهارمین دوره امتحانات اعزام محصل به خارج بود که به فرانسه رفته بود ، . او از سال ۱۳۲۰ مسؤولیت دبیرستان البرز را داشت و در آن زمان  ۳۴ سال مدیر دبیرستان البرز باقی مانده بود و تقریبا قدیمی ترین مدیر دبیرستان های تهران بود و بازنشسته نشده بود . دکتر مجتهدی نگاهی بسیار نافذ داشت و بسیار با جذبه و جدی بود و اهل نظم و ترتیب بود.  کمتر کسی را تحویل می‌گرفت. من آن زمان موهای بلندی داشتم که خیلی‌ها آنها را دوست داشتم. همان اول که مسئول دفترش من و پدرم را دید گفت پسر با این موها آمده ای دکتر مجتهدی را ببینی کارت با کرام الکاتبین است. 

خواستم برم موهای خود را کوتاه کنم که دیگر دیر شده بود. بهر حال پس از مدتی اجازه حضور در دفتر دکتر را پیدا کردیم. فکر کردم به خاطر موهای بلندم من را با اردنگی از دفترش بیرون می اندازد. نگاهی به سراپای من کرد و گفت بفرمایید . پدرم گفت اگر شما اجازه بدهید ایشان می‌خواهند در دبیرستان البرز درس بخواند. من هم با خودم کتابی که نام و عکس من به عنوان دانش آموز ممتاز منطقه ۱۳ ثبت شده بود و کارنامه دبیرستان دانشگاه ملی در آن سال را برده بودم آنها را دید و نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و پرسید که چرا میخواهی بیای البرز ؟ مشکل استاد این بود که میگفت چرا از اول نیامدی البرز . من قبلا متنی آماده کرده بودم و آن را چندین بار خوانده و حفظ کرده بودم که اگر دکتر بگوید چرا می خواهی به البرز بیایی جواب قانع کننده ای داشته باشم .متن آن یادم نیست ولی قسمتی از یادم است که گفته بودم البرز مدرسه آدم سازی است .

متن را که از حفظ بودم خواندم تا به عبارت البرز مدرسه آدم سازی است رسیدم حس کردم که لحن حرف زدن دکتر فرق کرد و نگاه نافذ وتندش کمی کم شد و با ته لهجه زیبای گیلانی گفت حیساب و کیتاب اینجا از آن ژیگول خانه جداست. می دهم موهایت را از ته بتراشند. 

من هم گفتم استاد شما من را در دبیر ستان البرز بپذیرید من همین امروز میرم موهایم را از ته کوتاه میکنم . گفت برو پرونده ات را بگیر و بیاور و شهریه هم نمی‌خواهی بدهی . ما هم خوشحال و خندان از استاد خداحافظی کردیم داشتم ذوق مرگ میشدم . به عشق دکتر مجتهدی و البرز فردای آن روز رفتم سلمانی و موهای خود را کوتاه کردم و تنها زمانی بود که دوست داشتم موهایم کوتاه باشد  . ذر آن زمان مدرسه ها در ایام تاّابستان دو شنبه ها و چهارشنبه ها باز بودند .

زنده یاد استاد دکتر مسعود آروین

من رفتم به دبیرستان دانشگاه ملی و تقاضا کردم که پرونده ام را بدهند . در همان وقت مدیر دبیرستان وارد دفتر شد ایشان مرد بسیار دوست داشتنی بودند . قدی بلند داشتند با مو های خاکستری ، چربی اضافه نداشتند خیلی خوب می‌ایستادند. تنها مدیر مدرسه ای بودند که من تا آن زمان دیده بودم که ترسناک نبودند .اغلب او قات لبخند ملایمی بر لب داشتند . اگر دانش آموزی خلاف می‌کرد معمولا معاون ایشان خانم امیر حاجبی رسیدگی می کردند . دوست داشتم بزرگ که شدم پزشک هم که شدم مثل ایشان لباس بپوشم . مدیر خوش اخلاق گفت آقای اسحاقی شنيده ام با ما قهر کرده ای و میخواهی از مدرسه ما بروی .‌ گفتم قهر نکرده ام اما دکتر مجتهدی من را پذیرفته میخواهم بروم دبیرستان البرز. گفت مگر من می‌ گذارم بروی .شروع کرد به تعریف کردن از من که تو شاگرد ممتاز ما هستی . من به تو افتخار میکنم و اینکه مطمئن هستم از این مدرسه در رشته پزشکی قبول خواهی شد و از این قبیل حرف‌ها . من در دوران تحصیلم اصولا فرد خجول وکم حرف و گوشه گیری بودم . اصلا فکر نمی‌کردم مدیر ما من را بشناسد . بعد گفت از اینجا چه بدی دیدی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم . گفت اینجا چه چیز کمتر از آلبرز دارد ؟ به شوخی گفت حتما دختر های اینجا اذیتت می‌کنند گفتم نه . گفت پسرها چطور گفتم نه . گفت دبیرها چطور سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .‌انگار دکتری که با یک نگاه بیماری مزمن یک فرد بیمار را تشخیص می‌دهد گفت پس از دبیر ها ناراضی هستی . ماجرای دبیر زبان را گفتم . گفت چرا زودتر نگفتی . گفتم خجالت میکشیدم که از معلم شکایت کنم . گفت قول می دهم سال تحصیلی جدید یک دبیر زبان دیگر برای کلاس شما بفرستم . گفتم اگر اجازه دهید من بروم البرز این آخرین شانس من است اگر الان نروم دکتر مجتهدی دیگر من را نمی پذیرد .گفت اینجا بمان من اینجا را مانند البرز یا شاید بهتر از الیرز میکنم و قول می‌دهم آگر راضی نبودی من خودم با دکتر مجتهدی صحبت کنم که تو را بپذیرد . پرونده من را نداد که ببرم . سال تحصیلی جدید شروع شد و اولین کلاس زبان قرار بود شروع شود من نگران بودم که همان دبیر بیاید ناگهان درب کلاس باز شد به جای دبیر انگلیسی قبلی، فرد جدیدی آمد به فارسی خود را معرفی کرد آن روز یکی از خوشحال ترین روزهای عمر من بود سر کلاس برای ما پلی کپی تمرین می آورد ما هم حل میکردیم . نکات گرامری را توضیح میداد من هم نمره خیلی خوب میگرفتم که داستانش را در صفحه بعدی نوشته ام …..البته سالها بعد هر دو استاد را دیدم که ماجراهای جالبی دارد و شرح آن در صفحات بعدی آمده است  ….